تجربیات زندگی *من و دنیای پرستاری * سلااااااااام خاله.خوبیی؟ اووووووف که چقدر دوست دارم.از روزی که بدنیا اومدی انقدر سرمون شلوغه که اصن وقت نکردم بیام اینجا.همش جیش میزنی یا شیر میخوای پرنیان جون.خوشگله خاله تو فردا 10 روزه میشی! فردا هم قراره یه مهمونی کوچیک واست بگیریم عزیزدلم خاله جون دوس دارم زودتر بزرگ بشی و حرف بزنی.الان که اینطوری نگام میکنی و وقتی باهات حرف میزنم تا آخرش گوش میکنی دوست دارم بخورمت انقدر که نازی الان صدای گریتو بابات شنید بدو بدو اومد پیشت :) من دیگه برم.قول میدم خبرای مهمو حتما بهت بگم عشق کوچولوی من یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : مهرسا
به نام خدا. سلام پرنیان جون.نمیدونم واقعا فردا که بدنیا میای دختری یا پسر! هرکی مامانتو میبینه میگه بچت پسره ولی سونوگرافی گفته دختر! خلاصه فرقی نمیکنه.ما همه جوره عاشقتیم.امروز صبح من (که خالتم) و مامانم (مامان مامانت) و بابات مامانتو میبریم بیمارستان :) وااای پرنیان نمیدونی چقدر همه خوشحالیم.تو اولین نوه ی خونوادمونی. خیلی دوست داریم. الان ساعت 12/30 صبح یکشنبه هستش.من امروز که دیروز میشه :) کلیی کار کردم تو خونه.فقط به عشق تو امشبم موهای مامانتو اتو کردم که فردا که بدنیا میای بگی به به چه مامان مرتب و خوشگلی دارم :) وواااای پرنیان دستام شکست اینهمه مو رو اتو کردم :) حالا بعدا خودت میفهمی منو مامانت چه موهای خوشگلیی داریم :)) پرنیان فردا (ینی امروز) فقط تو /توی اتاق عمل با خواهرم(مامانت)هستی.خواهش میکنم مواظبش باش.الان که به خدا اینقدر نزدیکی ازش بخواه هردوتون سالم برگردیم پیشمون :)
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||||
![]() |